نورمحمد و خانواده شش نفره اش 40 سال پیش از دیاری خشکسالی زده  در جنوب ایران به سرزمین همیشه سبز "استرآباد" مهاجرت کرده بودند با تنها  توشه ای که از آن دیار با خود به همراه آورده بودند، لباس های بلند اهالی جنوب.

 از فردای همان روزی که به شمال آمدند همگی در مزارع پنبه و جالیز مشغول به کار شدند. نورمحمد 35 ساله به همراه خدیجه  30 ساله که بچه پنجمشان را بار دار بود و دختر کوچکش را بر پشت می بست، در مزرعه پنبه کار می کردند و 4 بچه قد و نیم قدشان به خیار چینی و گوجه چینی مشغول شدند. شب ها در گوشه ای از همان سازمان کشاورزی به اتفاق دیگر خانواده های همشهریشان با نی سرپناهی درست کرده بودند و استراحت می کردند. رویایشان این بود که تکه زمینی بخرند و با نی و گل آلونکی بسازند و در این سرزمین نو جاگیر شوند. قوت غالبشان گوجه پخته و نان و ماست بود.

 بالاخره توانستند مبلغی را جمع کنند و در همان نزدیکی ها  با مقداری قرض، زمینی بخرند و دوش به دوش هم سرپناهی برای خود بسازند. کم کم حضورشان در بین محلی ها پذیرفته شد و علیرغم برخی مسائل؛ جزئی از جامعه روستا شدند. خیالشان راحت شده بود که این مکان جدید خانه شان است و در همینجا پیر خواهند شد و در همین خاک خواهند آرمید. اما وضع معیشتشان تغییری نکرده بود. گر چه تخم مرغی قاطی خوراک گوجه شان شده بود و هفته ای یک بار هم ردپایی از مرغ و برنج در سفره شان دیده می شد، ولی سرعت رشد کیفیت زندگی  همسایه ها بیشتر بود.
بچه ها هر روز بزرگتر و درس خوانده تر می شدند. با دیگران معاشرت می کردند و تفاوت سطح زندگی به نوعی سرشکسته شان می کرد. در خانه غر می زدند و داد و بیداد می کردند و خدیجه را اذیت می کردند. 11 پسر و دختر با هزینه های بالای تحصیل بار مسئولیتشان

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Tracy Mahdi Bayat باربری در زعفرانیه منوچهر زنگنه درمان پوست kpop Bruno خريد و فروش رابيتس از دسته مصالح و لوازم ساختماني سانگ هیتس سینوهه ایران