نویسنده: محمود حمیده


چند روزی بود که به   سفارش موکد مامان جان و اهتمام  دایی جان عزیزم، شهردار یک شهر خیلی دور شده بودم. اما خب؛ شهرداری کردن بلد نبودم. دوست داشتم ولی بلد نبودم. روز و شب؛  فکرم مشغول بود که چکار کنم تا خودی نشان بدهم. اما پیشرفتی نداشتم. کارمند ها هم که ناشی بودن من را فهمیده بودند، علیرغم این که جلوی رویم، به به و چهچه می کردند؛ پشت سرم ادا  و اطوار در می آوردند و مسخره ام می کردند. حتی یکبار مچ مسئول دفترم را درحالی که داشت ادا در می آورد گرفتم. من هم از خدا خواسته شوتش کردم بیرون و برادر زنم که بیکار بود را به جای او به عنوان مسئول دفتر معرفی کردم.
خلاصه؛ اذیتتان نکنم. اوضاع به همین وضع ادامه داشت تا این که در یک شبی که هندوانه و خربزه زیادی خورده بودم در عالم خواب با مردی نورانی آشنا شدم. آن شب، همانطور که گفتم  زیادی خورده بودم و تا دم دمه های صبح، همه اش خواب دستشویی رفتن می دیدم. در یکی از آن لحظات پر استرس در وسط یک صحرای بی آب و علف؛ ناگهان یک اتاقک یک متر در یک متر ظاهر شد، با سرعت به سمتش دویدم ولی توالت با همان سرعت از من دور می شد. وقتی می ایستادم توالت هم می ایستاد. یک قدم به سویش بر میداشتم، دو قدم از من دور می شد. دیگر کلافه شده بودم و عن قریب بود که کار از کار بگذرد. نعره ای زدم و گریه کنان و ملتمسانه، دو زانو بر زمین افتادم. اتاقک متوقف شد و به آرامی به سمتم آمد. نور درونش با نزدیک شدنش هر لحظه بیشتر می شد تا جایی که چشمانِ  من به جز نور چیزی را نمی دید. درِ توالت دیگر به جلوی صورتم رسیده بود. با عجله

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قطعات اتومبیل یدکی آنلاین یدک پارسا ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, متین آکدولگر فروشگاه بزرگ و معتبر شاپ کالا دانلود بازي دستگاه ضد عفونی کننده دست جوجه هايم سالم زيبا دانلود نمونه سوالات رایگان پته دوزی فنی حرفه ای